آزادی آواز چاقوها شد
وجیب ِدزدها
وجانماز تبر ها
 آزادی، جواهرات گذرگاه سیاست
وبازرگان دروغهای رنگین
میان شهرها
 آزادی، لنگه بارهای قاچاق
های ؛ چه كسی نشان كامل آزادی را به من میدهد؟
این واژه ی بی آبرو
آزادی چراغی است كه راه را دراز میكند...
( از مجموعه "آزادی، این واژه ی بی آبرو")



ایستگاه
در پسینگاه خیالت
گیسویت را
 از میان دو كوه به دستم سپردی
در ابری پیچیدمش
  كه بارانی در آن خفته بود
باران كه چشم گشود
آذرخشی
از گیسویت بر شد:
  دلم بارید
در هوای خیالت
اخگری بسته بال
 پرنده ای شدم
مرزهای فشرده ی مه را شكستم
 تا یافتمت
سوار بر بال های خاكستر
 باز گشتیم
 به سپیده گرسنگان !
تنهایی ام
ایستگاه توقف غریبه هاست
 در هوای خیالت.





تناسخ
اگر در روزی توفانی بمیری
بسا كه روحت در تن ببری حلول كند
اگر در روزی بارانی بمیری
بسا كه روحت در بركه‌ای حلول كند
اگر در روزی آفتابی بمیری
بسا كه روحت در انعكاس پرتویی حلول كند
اگر در روزی برفی بمیری
بسا كه روحت در تن كبكی حلول كند
اگر در روزی مه‌آلود بمیری
بسا كه روحت در دره‌ای حلول كند
اما بدین‌گونه كه می‌بینید:
من زنده‌ام و
شعر برایتان می‌خوانم
با این همه دیر زمانی است
روحم در تن كردستان حلول كرده است.



نوشتن
آن‌گاه كه با ساقة تاكی بنویسم
تا كه برخیزم
سبد كاغذم از خوشة انگور پر شده است!
یك‌بار با سر بلبلی نوشتم
برخاستم... لیوان دم دستم لبریز از نغمه بود
روزی با بال پروانه‌ای نوشتم
برخاستم... سر میز و تاقچة پنجره‌ام
لبریز از گل بنفشه بود
زمانی هم
 كه با شاخه گیاه دشت انفال و حلبچه بنویسم
همین كه برخیزم...می‌بینم:
اتاقم، خانه‌ام، شهرم، سرزمینم
همه آكنده از جیغ و داد و
از چشم كودكان و
از پستان زنان!



اجتماع
غروب
در اجتماع درختان
هنگامی كه درختی سخن می‌گفت
بسیار به آن می‌بالید
كه كمانچه فرزند اوست!
در اجتماع بامدادی چند تالاب
آن‌گاه كه تالابی به سخن در‌آمد
بسیار به آن می‌بالید
كه بلندترین آبشار دختر اوست!
در اجتماع بیشه‌زار در‌ّه‌‌ای هم
هنگام ظهر
وقتی كه نی لب به سخن گشود
بسیار به آن می‌بالید
كه نی‌لبك نوة اوست!
در اجتماع نهانی چند تپه‌ای
وقتی كه خاك به سخن درآمد
 بسیار به آن می‌بالید
كه زیباترین كوزه هم دختر اوست!
در اجتماع پرشتاب كوهستان
هنگامی كه كوهی نوبت سخنش در رسید
بسیار به آن می‌بالید
كه مرمر هم دختر اوست
شبی نیز در اجتماع ناآرامی
كه روستاهای كردستان گرد هم آمدند
هنگامی كه (گرد و خاك) سخن می‌‌گفت
بسیار به آن می‌بالید
كه بدینگونه
(نالی)* هم فرزند اوست!
* نالی: شاعر بزرگ كرد *



شعر ویرانه
واژه‌ را كاشتیم
برای آنكه در دشتها
فردا بروید!
واژه را با باد در‌آمیختیم
تا در آسمان
حقیقت پرواز كند!
شعر را ركاب سنگ كردیم
تا در كوهها
تاریخی نو قیام كند!
ام‍ّا دریغا...دریغ!
دشتها را چنان برگی سوزاندیم
آسمان را قفس كردیم و
كوهها را ترور...
بدین‌گونه شعر نیز
اینك به ویرانه‌ای سوخته مبدل شده است